کلاس دوم گذشت خیلی خاطره خاصی نبود ...رسیدیم به کلاس سوم دبستان ،..:)

یه دختر به ظاهر ساکت و آروم که اسمش زینب بود .

خب از این لحظه با ضمیراول شخص مینویسم ...:)

000

 

بعد از اون ماجرای تنبیه معلم کلاس اول دیگه یادم نمیاد سره کلاس هیچ معلمی صحبت کرده باشم البته تا پایان دوره دبستان :)

کلاس اول سپری شد دو تا از بچه ها تو کلاس اول موندن تا دوباره سال بعد پایه شون قوی تر شه بعد بیان دوم ...ولی ما با معدل بیست رفتیم کلاس دوم ...اون کلاس هم سپری شد ...اتفاق خاص چشم گیری تو اون دوره نداشتم برای همین یه جامپ میذاریم و میریم کلاس سوم ...

اون موقع ها معلم های ما قبلا معلم خواهر برادرای بزرگتر از ما هم بودن ...دست برقضا معلم کلاس سوم هم همینطور بود ...تا سره کلاس چشمش به اسم ما افتاد ...گل از گلش شکفت ...:)

تو عالم بچگی با یه نگاهی متعجبانه نگاش کردم ...سوال تو ذهنم موج میزد که خدایا یهو عکی چی شد ؟0_o

معلممون بهم یه نگاه کردو گفت : ببینم تو خواهر فرزین نیستی ...منم یه نگاه دیگه انداختم گفتم :خانم اجازه ...بله ...هستم ...

هیچی دیگه شروع کرد حال و اخوال ...من که یه ترس خاصی از معلم ها تو وجودم بود همون خاطره کلاس اول منظورمه ...مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت ....هیچی بگذریم ...

معلم خیلی رو ما حساب وا کرده بود ....این حساب واکردنشم باعث شد کار من بدبخت از بقیه بیشتر بشه ...

درس میخوندم چه جـــــــــــــــــــــــــــــور :))

تهشم هر امتحانی که میگرفت ...برگه هاش خودش تصحییح نمیکرد میداد منه بیچاره بعدم میگفت من بهت اطمینان دارم به کسی الکی نمره نمیدی ...اینارو تصحیح کن بیار ...

منو میگی ...اینقده حالم گرفته میشد ...نفرت داشتم از ورق صحیح کردم تازه ازاونور بچه ها ...اگه میفهمیدن برگه ها دست منه که بیچارم میکردن ...همه چی باید سکرت انجام میشد ...فکر کنم از همون موقع ها یه جورایی یاد گرفتم ...باید حرف نزنی و چراغ خاموش کارت پیش ببری ...

خلاصه من که از معلمی و برگه صحیح کردم حالم بد میشد اما همش توفیق اجباری داشتم در این زمینه ها ....

همش یا منو میذاشتن سرگروه بچه های ضعیف تر یا برگه ی معلم ها رو من باید تصحیح میکردم ...

روزگار ی بود ...

تا اینجا بمونه ...

انشالله به جاهای پر ماجرا زوده برسیم ...ولی باید این سال های اولیه رو تعریف کنم ...تا به اونجا ها برسیم